سنجیدار های واژهسازی در فرهنگ دکتر محمدحیدری ملایری
- همخوانی یک به یک: در واژهنامهای تخصصی و علمی برخلاف شعر، هر مفهوم تعریف روشن و بیابهامی دارد. بنابراین از کاربرد یک واژه برای مفهومهای گوناگون خودداری میشود. همچنین دقت میشود که از تداخل با مفهومهای مرتبط پیشگیری شود.
- نیاز به واژههای معنا و اصطلاحهای بنیادین: واژههای انتزاعی یا «معنا»، چنان که در دستور زبان سنتی گفته میشود (مانند «اندیشیدن»، «معنا»، «مفهوم» و دیگرها)، در مقایسه با واژههای «ذات» (مانند در، مداد، درخت، ستاره، و دیگرها) پیوند ژرفتری با اندیشه دارند و بنابراین بنیادیترند. بی آن که بخواهیم به رابطههای باریک میان «ذات» و «معنا» بپردازیم، باید تأکید کرد که واژههای معنا سرچشمهی اصلی جداشدهها هستند، و زبان نیرومند را از تواناییاش در ساختن واژههای انتزاعی میشناسند. بنابراین لازم میدانیم که واژههای انتزاعی فارسی باشند. همچنین، زبان کارآ باید بتواند مفهومهای بنیادین را بر پایهی راژمان خود بیان کند. به همین دلیل است که ما لازم میداریم که مفهومهای کلاسیک مانند استوا، مقارنه، مقابله، اعتدال، دایره البروج، رصد کردن، رصد، و دیگرها برابر فارسی داشته باشند. هم اکنون این مفهومها برابرهای فارسی ندارند و ما برابرهای زیر را پیش نهادهایم، به ترتیب: هموگار (hamugâr)، همایستان (hamistân)، پادایستان (pâdistân)، هموگان (hamugân)، هورپه (hurpeh)، نپاهیدن (nepâhidan)، نپاهش (nepâheš).
- خوشآهنگی و زیبایی: این بسنده نیست که برابری برای اصطلاح خارجی ساخته شود، بلکه لازم است که برابرها خوشنوا باشند و به آسانی بازگویی (تلفظ) شوند. برای مثال، برای واژهی فارسی «کَشه» برای "خط" پیشنهاد شده است (افضلیپور، ۱۹۷۸ م/۱۳۵۷ خ) اما دشواری آن است که «خط کشیدن» میشود «کَشه کشیدن» و «خطی بکشیم» میشود «کَشهای بکشیم» که نه زیباست و نه عملی. از این گذشته، احتمال دارد که خط در اصل واژهای ایرانی باشد.
- درازای واژه: باید کوشید تا از واژههای دراز بسیارهجا دوری کنیم. اصطلاحهای انگلیسی کوتاه اند و اغلب بیش از دو سه هجا ندارند. اگر برابر فارسی دراز باشد به سختی میتواند خود را جایگزین واژهی انگلیسی کند. زیرا به نظر میرسد هنگامی که سخنگویان امکان گزینش داشته باشند، اصطلاحهای کوتاهتر را ترجیح میدهند، شاید به دلیل صرفهجویی در انرژی در فراروند ارتباط. مثالی از زبان فرانسه به روشن شدن این موضوع کمک میکند. اصطلاح انگلیسی redshift (با دو هجا) در فرانسه میشود décalage vers le rouge (با شش هجا). نزدیک به همگی اخترشناسان پیشهکار (حرفه ای) فرانسوی به جای واژهی فرانسه همان redshift را در سخن گفتن به کار میبرند. همچنین است اصطلاح blueshift و برابر فرانسهاش décalage vers le bleu . فرانسویان حتا این اصطلاحهای انگلیسی را به صورت فرانسه صرف میکنند مانند raies redshiftées و flot bleushifté اما از سوی دیگر کسی واژهی انگلیسی. black hole (سیهچال، سیهسوراخ) را به جای trou noir به کار نمیبرد، ظاهرن برای این که هر دو دوهجایی هستند. به فارسی برگردیم. در زبان فارسی نیز اکنون redshift را «جابهجایی به سوی سرخ» میگویند، که هشت هجایی است. به همین سبب به تازگی برابر تازهای پیشنهاده شده است: «سرخگرایی» که آن هم رضایتبخش نیست، زیرا مفهوم «جابهجایی» (shift) را با «گرایش» (inclination) اشتباه میکند. به دلیلهای گفته شده در بالا، ما «سرخکیب» را پیش مینهیم که تشکیل شده است از «سرخ» و «کیب» (kib) از مصدر کیبیدن (kibidan) «جا به جا شدن، به سوی چیزی رفتن».
- فعلهای بسیط: زبان فارسی دچار کمبود فعلهای بسیط یا ساده است. اگرچه فارسی میانه از این نظر بسیار غنی بود، ولی فارسی نو به سبب گسستگی زبانی زاییدهی عربی بسیاری از آن ها را از دست داد. فعلهای سادهی فارسی میانه، جای خود را به فعلهای مرکب و گاه فعلهای عبارتی دادند که خود شامل وامواژهها نیز هستند. نتیجهی آن هم کم توان شدن بسیار واژهسازی در فارسی نو است. برای مثال، «آزمودن» با «امتحان کردن»، «گزیدن» با «انتخاب کردن»، «آرمیدن» با «استراحت کردن» جایگزین شدند. اینها مثالهای ساده هستند زیرا فعلهای عبارتی نیز داریم که تشکیل شدهاند از مخلوطی از واژههای فارسی و وامواژهها: «مورد هجوم قرار دادن»، «به مرحلهی عمل درآوردن»، «به معرض نمایش گذاشتن» و غیره. اگرچه این فعلهای عبارتی طیف معنایی به وجود میآورند، ولی مشکل آن است که نمیتوانند مشتقهای مناسب و فشرده بسازند و بنابراین به درد اصطلاحسازی نمیخورند. مولف در گذشته، در سال ۱۹۷۳ م/۱۳۵۲ خ، دربارهی این موضوع مطالعهای کرد که نتیجهاش در مجلهای فارسی منتشر شد ("گفتاری پیرامون صرف فعل در زبان علمی فارسی" نوشته شده در همین تارنما. آریا ادیب) امروزه بسیاری کسان که به تقویت زبان فارسی علاقه دارند، نسبت به این مساله حساس اند و کوششهای فراوانی برای درمان این مشکل صورت گرفته است. بنابراین، به دلیلهای بالا، برای اصطلاح سازی باید از به کار بردن فعلهای مرکب دوری کرد.
- به کار گیری اصطلاحهای بین المللی: فرهنگ ها باید همهی اصطلاحهای علمی بین المللی رشتههای فیزیک، اخترشناسی، اخترفیزیک، و شیمی را بپذیرند. برای مثال آن ها که به ذرههای بنیادی مربوط میشوند (پروتون، الکترون، نوترون، بوسون، فرمیون، کوآرک و دیگرها) . همین اصل دربارهی نام گذاریهای شیمی نیز برقرار است. در اختر شناسی باید نامگذاری «اتحادیهی جهانی اخترشناسی» برای برآخت (object) های اخترشناختی را نیز به کار برد، مانند نام سیارکها، ماهوارههای سیارهها، اُسترسیارهها، و دیگرها. همین طور، نامهای ستارههایی را که عربی هستند، ولی در همهی زبانهای اروپایی به کار میروند. برعکس در نامهای صورتهای فلکی باید به جای شکل عربی مخدوش شخصیتهای استورهای یونانی از دیسهی اصلی یونانی آن نامها استفاده شود (کفئوس به جای قیفاووس، پرسئوس به جای برساووس، و دیگرها).
- وامواژهها: وام گرفتن واژههای ذاتی که با خود جداشدههایشان را نمیآورند مشکلی نیست و میتوان آنها را پذیرفت وقتی کاربرد گسترده داشته باشند. در این صورت این وامواژهها فارسی به شمار میآیند. بدین معنا که همهی قاعدههای زبان فارسی بر آن ها اعمال میشوند. با این حال، به دلیل وجود حس فارسیگرایی در میان ایرانیان و همچنین نیاز به اصلاح و ارتقای زبان فارسی، این گرایش نیز وجود دارد که این وامواژهها نیز جای خود را به واژههای فارسی بدهند. برای نمونه، وامواژهی «لغت» را در نظر بگیرید که خود عربیدهی logos یونانی است. این واژه غیر از شکل جمع عربیاش، یعنی «لغات»، و صفتاش، یعنی «لُغَوی»، هیچ جداشدهی عربی دیگری در فارسی ندارد. ولی در چند شکل دورگه مانند «لغتنامه» و «لغتساز» و «لغتسازی» نیز در فارسی به کار رفته است. با این حال، چند دههای است که «لغت» کم کم میدان را خالی کرده و جای خود را به «واژه»ی فارسی میدهد (در فارسی میانه vâcak، از اوستایی -vaccah، از ریشهی -vak، بسنجید با سانسکریت -vacas، لاتین vox و vocare، یونانی ops وepos و پوروا هند و- روپایی -wek* «سخن گقتن»). حتا مردم عادی و نویسندگانی که چندان در فارسیگویی پیش تاز نیستند نیز به گستردگی از «واژه» استفاده میکنند. در ترجیح دادن «واژه» بر «لغت» نمیتوان جنبههای زیباشناختی را نایده گرفت.
- روش گروهی: در جست و جو برای برابر مناسب لازم است که مفهوم مورد نظر نه به صورت تنها، بلکه در بافتی کلیتر بررسی شود که میتواند دانشهای دیگر را نیز در بر گیرد. بدین وسیله اهمیت خاص آن اصطلاح در رابطه با مفهومهای نزدیک دیگرش روشن میشود. برای مثال در ترجمهی analyze لازم است مفهومهای نزدیک به آن نیز در نظر گرفته شوند، مفهومهایی چون solve، resolve، dissolve و نیز مفهوم متضاد آن یعنی synthesize. همچنین باید در بافتی گستردهتر واژههای separate ،divide ،distribute ،diffuse و نیز مشتقهای هر یک از آنها را بررسید و از یکی کردن مفهومها دوری جست. مثالهای دیگر عبارتند از گروه واژههای current ،flow ،flux ،inflow ،outflow ،stream و نیز گروه actionmeter ،bolometer ،photometer ،pyrheliometer ،pyrometer ،radiometer و نیز گروه binary ،double ،dual . گروههای بسیار دیگری نیز وجود دارند و در این فرهنگ دقت شده که برابرهای مناسب برای هر اصطلاح داده شود.
- ریشهشناسی: زبانهای هند و اروپایی در ساختن واژهها از «الگوی فکری» همانندی پیروی میکنند. این واقعیت که آن ها سدها واژهی هم ریشه دارند تأکیدی است بر داشتن ریشه و پایههای واژهسازی مشترک گرچه از نظر نحوی به طور متفاوتی فراگشت یافته باشند. این نکته نشان میدهد که ریشهشناسی میتواند اغلب برای یافتن برابرهای مناسب به کار رود. مثالی چند: فرض کنیم که در زبان فارسی برابری برای واژهی انگلیسی moonlight «مهتاب» وجود نمیداشت و میخواستیم برای آن برابری بسازیم. moonlight تشکیل شده است از دو بخش: moon ( انگلیسی کهن: mona، پوروا- ژرمانیک: -maenon*، هم ریشه با یونانی mene و men و لاتین mensis، سانسکریت más، اوستایی -mâh و فارسی نوین «ماه»، پوروا هند و اروپایی -me(n)ses* ) و light ( انگلیسی کهن: leht، هم ریشه با یونانی leukos، لاتین lux و نیز lumen و luna)، سانسکریت -roka، فارسی باستان -raucah، اوستایی -raocah، فارسی میانه rôc و فارسی نو «روز»؛ پوروا هند و اروپایی -leuk* «تابش، نور»). بنابراین برابری که به دنبالش هستیم عبارت خواهد بود از فارسی moon + فارسی light. برای بخش نخست «ماه» یا «مه» را داریم که در ضمن هم ریشه است با moon در انگلیسی. برای بخش دوم چندین گزینش داریم که یکی از آن ها «تاب» است از فعل «تابیدن». در نتیجه، برابر فارسی moonlight میشود «مهتاب» و این هم دقیقن واژهای است که در فارسی به کار می رود!
مثال دیگر astrology است. نخست به یاد داشته باشیم که در گذشته این واژه با astronomy مترادف بوده و جنبهی منفی امروزی را نداشته است. این واژه تشکیل شده از astron یونانی ( بسنجید با stella در لاتین، -str و -tara در سانسکریت، -star در اوستایی، star و stârag در فارسی میانه، و «ستاره و اختر» در فارسی نو، پوروا هند و اروپایی: -ster*) به علاوهی logy- «گفتار» (یونانی: legein «سخن گفتن»). برابر فارسی این واژه بنا بر ریشهشناسی خواهد بود اختر + گویی یعنی «اخترگویی» که اسم فاعل آن اخترگو (astrologer) در ادبیات فارسی وجود دارد و برای مثال جلالالدین محمد بلخی (رومی) آن را به کار برده است. همچنین است «اخترشناس» و «اخترشناسی» که دیسهی نخست در شاهنامهی فردوسی فراوان دیده میشود.
- جمع: زبان فارسی دارای ابزارهای ویژهی خود برای جمع بستن واژههاست. اما در این زمینه نیز از تأثیر عربی در امان نبوده است، آن سان که حتا بسیاری از واژههای فارسی سره نیز با قاعدهی عربی جمع بسته میشوند. باید تنها شکلهای فارسی جمع بستن را به کار برد.
- وندها: پیشاوندها و پساوندها ابزارهای مهمی برای واژهسازی در اصطلاحشناسی زبانهای هند و اروپایی هستند. اگرچه فارسی وندهای پرشماری دارد اما بسیاری از آن ها به طور سنتی کم تر به کار رفتهاند. بر پایهی کارهای پیشین دیگران و پژوهشهای خود نویسنده در این زمینه، این فرهنگ وندها را به گستردگی به کار میگیرد و خود چند وند تازه به راژمان وندهای فارسی میافزاید.
- اصطلاحشناسی در زبانهای دیگر: برای یافتن مناسبترین برابر فارسی، باید کوشید تا آن جا که شدنی است برابرهای مربوط در دیگر زبانهای اروپایی، عمدتن فرانسه، آلمانی و اسپانیایی نیز بررسی شوند.
مثال: نخست واژهی scale به معنای «چیزی درجهبندی شده به ویژه برای اندازهگیری؛ رشتهای از نشانهها یا نقطهها با فاصلههای معین برای اندازهگیری کمیتی (مانند ارتفاع جیوه در دماسنج)؛ مقیاس». این واژهی انگلیسی از scala در لاتین به معنای «نردبان، پلکان» میآید که هم ریشه است با scandere «بالا رفتن». برای یافتن برابر فارسی پیشنهادی، ما از آلمانی استفاده کردهایم. Maßstab در آلمانی تشکیل شده از Mass «اندازه» + Stab «چوب، ترکه، چوبدست». واژهی فارسی پیشنهادی ما «مَرپِل» (marpel) است گرفته شده از «مر» در فارسی میانه و نو به معنای «شمار، اندازه»، از ریشهی اوستایی -mar «شمردن، به یاد آوردن» ( بسنجید با سانسکریت -smr «به یاد آوردن»، smarati «به یاد میآورد»، لاتین memor و memoria، یونانی mermera و martyr «شاهد») + پِل (pel) «چوب، تکه چوب، چوب کوچک». در این واژه میتوان «پل» را کوتاهشدهی «پله» نیز دانست.
مثال دیگر cause است به معنای «علت»، که ریشهی آن شناخته نیست. برابر آلمانی آن Ursache تشکیل شده از -ur «آغارین، نخستین» + Sache «چیز، ماده». از آن جا که این واژه مفهومی بنیادی است باید برابر فارسی داشته باشد بنابراین ما واژه ی «بُنار» (bonâr) را پیش مینهیم، از «بُن» (بنیاد، پایه، ریشه) + «آر» از ریشهی اوستایی -ar «به حرکت آوردن، جنبیدن، رفتن»، در سانسکریت: -ir «به جنبش آوردن، راندن، آشوباندن، رفتن». بسنجید با ar در گویش تبری «جنبش، حرکت»؛ ریشهی پوروا هند و اروپایی: -er* «حرکت کردن، به حرکت انداختن». معنای لفظی بُنار: «حرکت اصلی، انگیزهی آغارین».
- آشنایی: تجربه نشان میدهد که اگر واژههای نو جزءهای معنایی آشنایی داشته باشند مردم آن را آسانتر میپذیرند. میتوان گفت که حتا گونهای گرایش به «نو واژ ترسی» (neologophobia) در میان ایرانیان وجود دارد، از جمله در میان کسانی که با زبانی خارجی نیز آشنا هستند. به نظر میرسد اینان از به کاربردن اصطلاحهای تازه ی فارسی روی گردان هستند حال آن که به آسانی وامواژههای ناآشنا را - که عمدتن از انگلیسی میآیند - میپذیرند. البته باید از ساختن اصطلاحهای نابهنجار تا آن جا که می شود خودداری کرد. اما از سوی دیگر، جنبهی آشنا بودن اصطلاح نباید شرط اصلی گزینش برابر فارسی باشد. اگر به معیارهای دقت و روشنی - که در اصطلاحشناسی علمی ضروری هستند - پایبند باشیم، ساختن اصطلاحهای آشنا برای مفهومهایی که معادل فارسی ندارند ناممکن خواهد بود. هم چنین ضروری دانستن جزءهای آشنا برای این مفهومهای نو به معنای خودداری از افزایش تعداد اصطلاحهای مستقل تازه خواهد بود، حال آن که زبان فارسی سخت بدین اصطلاحها نیاز دارد.
- شخصیت: جدا از کیفیتها و ویژگیهای یادشده در بالا، برابر مناسب باید چندین خصوصیت دیگر نیز داشته باشد که یکی از آن ها به گفتهی م.ش. ادیب سلطانی «شخصیت» است. برداشت ما از این معیار این است که مفهومهای عمدهی علمی یا فلسفی نباید با اصطلاحهای رایج و پیشپاافتادهی فارسی ترجمه شوند. دلیل ساده آن که اگر اصطلاحی شخصیت مجزای خود را نداشته باشد به سادگی در انبوه دیگر مفهومهای عادی گم میشود. اگرچه ردهبندی شخصیت واژهها تا پارهای ذهنی است، به ویژه وقتی اصطلاحهایی با اهمیت کم تر مورد نظر باشند، بیشک رعایت ضابطهی «شخصیت» به نتیجههای معتبرتری منجر میشود. بگذارید مثالی بزنیم. اصطلاح «برافزایش» برابر خوبی برای accretion - که مفهوم مهمی در اخترفیزیک است - به نظر نمیرسد. این اصطلاح، که برخی آن را به کار میبرند، و تشکیل شده است از پیشوند «بر» + «افزایش»، به سادگی به معنای «افزایش یافتن» است. حال آن که «افزایش» عادیترین برابر فارسی برای addition است (چه در ریاضی چه غیر آن). به سخنی دیگر «برافزایش» برابر بسیار پیشپاافتادهای است برای مفهوم مهم accretion، به ویژه آن که «افرایش» کاربردهای بسیار دیگری هم دارد. میبینید که در اینجا مساله بر سر فارسی یا بیگانه بودن نیست. «برافزایش» فارسی است، ولی برابر خوبی نیست. ما برای مفهوم accretion معادل «فربال» را پیشنهاد میکنیم که تشکیل شده از پیشوند «فر» نشانگر فراوانی و افزایش + «بال» از فعل «بالیدن» یعنی «رشد کردن». همچنین فربال و فربالیدن در ساخت مشتقهای مربوط کارآتر هستند.
- غنیسازی واژگان: مولف بر این باور است که باید واژگان علمی در زبان فارسی را با اصطلاحهای تازه افزایش داد. همان گونه که گفته شد، داشتن برابرهای بیابهام برای مفهومهای علمی و فنی ضروری است. بنابراین ما «تنبلی ذهنی» را رد میکنیم و میکوشیم با پیش نهادن اصطلاحهای نو و ناوابسته به هم در توانمد ساختن این واژگان سهمی ادا کنیم.
- احترام به کوششهای دیگران: خردمندانه نیست که برای مفهومهایی که در گذشته به درستی به فارسی ترجمه شدهاند، برابرهای تازه بسازیم. و افسوسانگیز است که برابرهای خوبی را که دیگران ساختهاند نادیده بگیریم. به منظور دست یابی به پیشنهادهای دیگران، باید نخست کتابنگاری مناسبی از کارهای منتشر شده به زبان فارسی فراهم کرد. پذیرفتن آن واژههای مناسب همچنین به معنای ارج گذاری به کوششهای دیگران است. ما بر این باوریم که ما مجاز نیستیم یافتههای پیشین را نادیده بگیریم، اما خود را آزاد احساس می کنیم که پس از تجزیه و تحلیل کافی آن ها، این برابرها را بپذیریم یا رد کنیم. همان گونه که در بالا گفته شد، باید دربارهی اصطلاحهای پیشنهادی دیگران بررسی انتقادی انجام داد و آن هایی را برگزید که با استاندههای ما سازگارند. افزون بر این، به منظور دوری از آشفتگی، باید از دادن تعریف تازه به اصطلاحهایی که پیش تر دیگران به کار بردهاند خودداری نمود.